با دلی مشتاق
و اراده ای چون آتش
به جنگ بر خاستم
تا قلعه ی آرزو را بگشایم
و با خویش گفتم : که بیگمان
آرامش از آن من خواهد بود
اما در این نبرد ملالت بار
زندگی تلخ شد
و روح خسته
و غرور آزرده
فریاد به آسمان بر آوردم
که آخر ای خدا
مرا آرامش بخش وگرنه هلاک خواهم شد
اما از ستارگان گنگ و نا شنوا
برق هیچ پاسخ ندرخشید
سر انجام شکسته و نومید
سر فرو آوردم
خود را فراموش کردم و گفتم
بگذار هر چه مشیت اوست جاری شود
و همان دم بر چشمه ی آرامش فرود آمدم
" هنری ون دایک "